بخش اول :::: سفید کوه , پوشیده از فرشی از الماس های درخشانِ برف , به روستا های زیر دست چشم دوخته و....دره دراز , تنها راه مالروی روستای زاغه {{ با نامِ جدید سفید کوه }}به شهرِ نهاونذ را در آغوش فشرده است !!! نیمه اولِ فروردین 1319 شمسی برابر با مارسِ 1940 در گذر است , سوز سرمای زمستان , انگار قصد رفتن ندارد . مردان روستا , از پیر وجوان , در پای دیوار خانه کوهزاد , رو به جنوب ,از گرمای خورشید اسبفاده میکنند . گودرز , پسر بزرگِ کوهزاد که با برزو پسر عمویش ,تنها فروشگاه کوچک روستا را اداره میکنند , روی پله دکانش اشعار شاهنامه را زمزمه میکند . کوهزاد , پدر گودرز ,در میانه نشسته است , تا از شاهنامه خوانی و گفتگوی مردم در آنِ واحد استفاده نماید . ***** گفتگو ,پیرامون محصول پار سال وپیش بینی اوضاع امسال , آب قنات ها و تعمیرات مسجد وحمام روستا دور میزند . شوخی های کهن سالان و بازی کودکان و نوجوانان , در غرب میدان , شادابی ورضایت اهالی را به نمایش می گذاشت . ******* سنگی استوانه ای شکل ,درمیانه میدان قرار داشت بانام : سنگِ کلاف کوب!که برای کوبیدن کلاف های نخی وپنبه ای استفاده میشد,سپس با چرخاندن دوک پِل که پسوندِآن ,به معنی چرخاندن است ,به نخ تبدیل و سپس با استفاده از ماشین ساده پارچه بافی به کرباس تبدیل میشد و رنگ امیزی گیاهی , با هنر مندی خانم ها , به لباس های مناسب برای سنین مختلف وفصل های گرم وسرد تبدیل میشد .
اهالی روستا همگی در نگهداری این سنگ کوشا بودند چرا که ازوسائل خود اتکائی مردم بود , و امروز , با بازبینی گذشته روستا های ایران زمین, میتوان فهمید که با قطع ارتباط روستا با شهر به علت حوادث گوناگون ,چگونه دوام می آوردند . در همین جمع کوچک , مردانی بودند که همزمان با گفت وشود مشغول ریسیدن نخ بودند , این یعنی درک درست وتجربی از اوقات و انرژی ,تجربه ای گران بها از مقاومت در رویاروئی با حوادث تلخ قرون گذشته .
بوی خوش نان تازه و ورود دختران با مَشک های آب , با گونه های گل انداخته از سرما , همراه با نیم نگاهی شرم اگین به جوانان رشید روستا ,ارام ارام مردم را به رفتن به خانه های گرم برای ناهار , پراکنده میکرد . *** درخانه ها , رسمِ دیرین نوروز با سفره هفت سین تاروز سیزدهم فروردین ادامه داشت . سیرو سماق وسنجد , سبزه وسرکه و سکه, وسمنو{مالت گندم}, کاسه ای سرامیکی بالعاب آبی , پرازآب ,نماد روشنائی وقرآن کریم : روشنی بخش دلها وچراغی روشن , چشم روشنیِ آمدن بهار....وروز سیزده فروردین : درهوای غیر بارانی....گُل گشتی در صحرا , چیدن سبزی های خوراکی وپختن آش های سرشار ازمواد حیاتی وخوش عطروطعم وآواز دسته جمعی دختران وپسران و سپردن سبزه ها به آب باذکر یک آرزو : سبزیِ تو ازمن , زردیِ من ازتو !! و دختران : هریک در مکانی خلوت : گره زدنِ سبزه ها با زمزمه ای : سیزده به در ,سیزده دگر,خانه شُوَر{شوهر} , با نگاهی آرزو مند به پسرِجوانی درسوئی !! وساعاتی پیش از باز گشت رقص لری مردان وزنان مَحرَم با نام : دست چوپی ,با همآهنگیِ ساز ودُهُل . روزی سرشار از شادی وامید : برای سالِ نو !!! جشنی ماندگارچه درمرزهای کنونی وچه در داخل مرزهای کهن ایران زمین !!! **** در پشتِ دکانِ گودرز , ساختمانی در دوطبقه به چشم میخورد . از در که وارد میشدی , ازدالانی مسقف ,میرسیدی به حیاط , دستِ چپ , اطاقی بزرگ وبلند ,در ابتدایش تنوری برای پختِ نان , وپس از پختِ نان , کُرسیِ چوبی با آتش تنور برای استراحت درفصول سرد و کفِ اطاق مفروش با فرش های دست بافِ کارِ دستانِ صبور وهنرمندِ خانم ها !!! که اطاقِ کوه زاد , بزرگِ خاندان بود و.. در ضلعِ شمالی با دو پله بالا تراز کفِ حیاط , اطاقی مرتب تر , محلِ زندگیِ خانواده گودرز ......ودرضلع جنوبی , انبارِ کاه .....و با بالا رفتن از شش پله , به پشت بامِ دکانِ گودرز وسپس به اطاقِ پسرِ کوچکِ کوه زاد بنامِ سیاوُش که هنوز عَزَب {مجرد} بود ! ......................................... کوه زاد , دو دختر داشت , دخترِ بزرگ اش , ملوک , شوهر داشت ,با یک پسر!! و دخترِ کوجک اش , زیبا , هنوز شوهر نکرده بود و در کار های خانه کمک مادرش , زیوَر خانم ودرکارِ کشاورزی کمک پدر وبرادرش شیاوُش بود ! وبه نظر میرسید : سیاوُش هم درتدارکِ آوردنِ عروس به خانه بود ! گودرز , با دختری از فامیلِ مقیمِ نهاوند اش بنامِ انار , ازدواج کرده واز او یک پسر داشت بنامِ گیو {giv}و درچند روز آینده بچه دوم اش متولد میشد ! ازروز چهاردهم فروردین نشانه های زایمانِ فرزندِدومِ انارخانم هویداشد, وخاندانِ کوهزاد باخبرکردنِ مامای تجربیِ روستا , برای آمدنِ مولودِتازه آماده شدند , شاید بتوان گفت: اکثرِ مردمِ روستا با شادی ودعا برای سلامتِ اناروفرزندِ درراهِ او درانتظاربسر میبردند !! چرا که اورا بخاطرِ مهربانی و صداقت اش دوست میداشتند . روزِ پانزدهم ,فرزندِ دومِ گودرز پا به جهان گذاشت , پسری با موهای بور و چشمانی میشی , که گودرز تا سالهای نوجوانی اورا , زردال , به معنیِ: موزرد , صدا میزد !! وشاید: اشاره گودرز, زالِ زر , پدرِ رستم بود که به روایتِ شاهنامه : موهائی زرین داشت و به سر پرستیِ {دال } , به معنیِ عقاب , بزرگ شده بود !! بی بی , مادرِ انار خانم از هفته قبل به زاغه آمده بود تا از دخترش مواظبت کند , خانمی کوچک اندام و مهربان ! که به سفارشِ او , نوزاد را / قباد......نام نهادند . ******** زندگی در فضای شاهنامه ////// دو طایفه پُر جمعییتِ روستا , گودرزی / وکیانی : که با داماد دادن وعروس گرفتن وَ وارونه آن , ازهم جدائی نداشتند . کیانی ها , خودرا از نواده گانِ کیکاوُس پادشاهِ نامیِ ایران زمین { درشاهنامه } میدانستند و : گودرزی ها , از اعقابِ گودرز , پهلوانِ پاک سرشت ودوست وهمرزمِ رستم , یَلِ نامدارِ شاهنامه !! کیکاوُس , پس از مرکِ همسر : که پسرِ رشیدِ خوش سیماوجوانمردش , سیاوُش از اوست , با : سودابه , زیبا روئی هوس باز , ازدواج میکند . سودابه , به سیاوُش دل میبندد !! اما سیاوُش به این سیاهکاری تن نمی دهد ودستِ رَد بر سینه سودابه میزند !! سودابه کینه او را دردل میپروراند و برای به تسلیم کشاندنِ سیاوُش , کیکاوُس را به او بد گُمان میکند , و عاقبت , علی رغمِ نصایحِ رستم وسرانِ سپاه , او را به مرز توران . به دربارِ افراسیاب , تبعید میکند !! در اقلیمِ توران : مردم , با دیدن پاک سرشتی های سیاوش , همراه با سرانِ شان , او را کُرنش میکنند. سپس با دلبستگیِ دو جانبه , دختر افراسیاب را به همسری بر می گزیند و با ذوق وهنرِش : شهری بانامِ / سیاوش گَرد بنامی نهد که آوازه آراستگی اش : نامِ سیاوش را بلند وازه تر میسازد !! سودابه , دست بردار نیست , او باوسوسه های شیطانی اش : کیکاوُس را از قدرتِ سیاوُش ناشی از مهرِ تورانیان و دامادِ افراسیاب شدن , می هراساند: انگونه که نکند سیاوش در اندیشه دست یازیدن به تاج و تخت کاوس شاه است . دست آوردِ سودابه , این است که سیاوش دریک زورآزمائیِ جوانمردانه از سوی سیاوش و نا جوانمردانه از سوی تورانیان , و با سفارشِ افراسیاب , کشته میشود و آتشِ خشم رستم و گودرز از بی خِردی کاوُس شاه و بداندیشی سودابه , افروخته میشود ورستم در نبردی سِتُرگ و حماسی : افراسیاب را میکشد......و گودرز ..سودابه بد سرشت را !!! که : این روایت , از پر جاذبه ترین روایاتِ اساطیری شاهنامه است !! وفضای اندوهبارِ مرگِ زودرسِ شاهزاده پاک سرشتِ ایران زمین , از آن زمان تا سده های پس از آن : با نامِ , سوُ گِ سیاوش , ماندِگار میشود , واین مراسم : در مرگِ هر جوان ایرانی { که یک نمونه را خودم شاهد بوده ام ,که خواهد آمد }برگزار میشده وهنوز در درونِ مرز های ایرانِ کهن برگزار میشود !! از آثارِ حضور مردمِ سفیدکوه در این فضا : در عبارتی طعنه آمیزاست{ بدون قصدِ آزردن } از گودرزی ها , به کیانی ها با گویشِ لُری.....هی رو...کاد{کوتاه شده : کیانی }.!! یعنی : هی...برو.....تو از {کاد} هستی ! به نظر میرسید , در لفافه می خواهد بگوید: تو از طایفه کیکاوسی که سودابه شما را فریب داد , وسیاوش را به کشتن دادید , اما من , از گودرز هستم , که به تقاصِ خونِ سیاوش , سودابه راکُشتیم!................... وشاید , {گیوی } ها هم که از دیرباز با گودرزی ها خویشاوند بوده و هستند , در این فضا جای دارند ! **** شرایط اقلیمی : در منطقه و محدوده روستا }}} زاغه {سفید کوه}از دهستانِ انوج است که در سر راهِ ورودی به سفیدکوه از جاده نهاوند به { سه راهی ملایر -بروجرد } قرار دارد . از روستا به سوی شمال , سلطان آباد و قِلا میلا خور{ قلعهِ میر آخور}و......؟ می گذری و به جاده : نهاوند-آوَرزمان - ملایر { با انشعابی به همدان }وارد میشوی ! واز غرب به : هُمارِ وِشت{دشتِ هموارِ روستای وِ شت و زیارتگاهی با ساختمانی عتیقی و با شِکوه , که مَزارِ مردی از سالِکانِ راهِ { فَنا فِی اله } , با نامِ
پیرنرره {pir narreh}
!!}..................وازشمال شرقی به زیارت گاهِ باستانی دَه حسین !////////
اما...برگردیم به حالت روستا در : 1319:1940تا 1324-1945 ........روستا , بر روی تپه ای سنگی , با سه بُرج , برای حفاظت در برابرِ راهزنانِ ایرانی مثلِ اقوامِ لَک , که از قدیم الایام تا زمان رضا شاه , از جنگل های غربِ زاگرس{گرین-زاگرسِ مشرِف به نهاوند} سرازیر شده و روستا ها را غارت میکردند , و نیرو های بیگانه , که در جنگ های اول و دوم جهانی , ایران را مورد هجوم قرار میدادند{که در ادامه خواهم آورد } , در جنوب , شمال شرقی و غرب {در دامنه باغِکوه وبا استفاده از پرتگاه های شمالی وغربی وجنوبی , وپیوستگی خانه ها , امنییت قابل قبولی ایجاد شده بود. از دره درا که سرازیر می شدی : سمتِ راستِ جاده مالرو {فقط قابل عبور برای جارپایان } , باغیا وخمی به معنی : باغ های وقفی , بود وزیر آن قبرستان ودست راست جاده ابتدای درخت های جنگلی باغکوه . پس از عبور از قبرستان در مسیر راه انوج از جاده زیر روستا عبور میکنیم , درسمت جپ , دیواره سنکی با ارتفاع بیشتر از ده متر , در سراسر ضلع شرقی روستا جون دژی استوار کشیده شده و در ابتدا و انتهای آن دو برج , با روزنه های دیدبانی خود نمائی میکند و درسمت راست , کَرت های مُوِستان با درختان بادام , که : چَش کمَ {چشمِ سنگی } نام دارد , سبزی اش را به درون ما هدیه میدهد !! در عبور از این راه : اگر حرامی می بودیم : به ترس شدیدی ناشی از سنگ باران شدن : از بالای برج ها و پشت بام های مشرف به جاده , دچار میشدیم !! وبا اتمام دیواره سنگی , به چشمه آبی جوشنده وگوارا در میدانکی سبز وخرم وارد شده وبا نوشیدنِ مشتی آب , نجوا کنان به خود میگوئیم : این دیواره سنگی , من را میترساند !!! که انگلیسی آن میشود : SCARE ME , ومیدانید ؟ نام این مکان چیست؟؟ بله....>>> اسکِر می !! و از مردمانِ کهن سال , میا ن سال وجوان , کسی نمی داند : چرا نامِ اینجا { اسکِرمی } است . ومیدا نید این نام را ستون های انگلیسی , بر این مکان نهاده اند , ستون هائی که سربازانش با عمامه های هندی و چهره های سوخته وافسران سفید پوست وسوار بر اسب : از اتحاد شوروی به مستعمره انگلستان , عراق میرفتند !!!! آنها به قبادِ پنج سا له وبچه های روستا شکلات میدادند و به مردان سیگار تعارف میکردند !! راوی , باقرار دادن خودش ,بجای فرمانده ستون انگلیسی , به کشف ریشه نام انگلیسی {اسکرمی }دست یافت !! <<<<<<<<<<<<<<< <<<<<< رسومِ زیبای همکاری درروستا >>>>>>>>>> تجربه وخطا وانتقال آنهاموجبِ پدید آمدن آئین ها ورسومی شده بود که هنر مقاومتِ جمعی را دربرابرناگهانی ها , افزایش می داد.ازجمله این رسوم: 1} واره : این رسم به دلیل کم آبی روستا, وکم بودن تعداد دام ها در اکثر روستاهای کم آب جاری بود به این نحو : که به نوبت شیردام های خانواده ها به خانه ای که نوبت {واره}اش بود تحویل داده می شد تا بتواند با مقدار شیر کافی لبنیات خوراک خانواده را تهیه کند. چرا که تعداد کم گوسفندانش کفاف تهیه ماست و پنیر را نمی داد و این نوبت مدام ادامه داشت !! 2}همکاری در دروی گندم وجو:.... فردا نوبت دروی گندم عامو{عمو} پاپی است..... از هم اکنون مردان جوان روستا مشغول آماده کردن ابزار کار جمعی فردایند.....صدای خش خش تیز کردن داس ها به گوش می رسد وتعمیر انگشتانه های چرمی ادامه دارد{حفاطتِ انگشتان از بریده شدن با داس}> درخانه ی پاپی هم جنب وجوش زیادی دیده می شود : شهرا که از دو چوب بلند که در سر و ته توری به درازای گردن تا دم چارپایان متصل شده و بافه{بسته} های گندم درو شده درآن حمل می شود تعمیر می گردید . در تاریک وروشن صبح , همه درو گران گروه همیاری ,در میدان گرد آمده اند , حرکت به گندم زار با خوش وبش و شوخی آغاز میشود , رجز حوانی جوانان در حول وحوش دروی پارسال دور میزند و مسابقه تند دستی در دروی امروز !! به دره غازیله وارد شده اند , سربالائی و شیب تند , چارپایان , مارپیچ میروند , قباد هم آمده , اما نه پیاده , سوار برخر عامو پاپی , ومواظب است از پشت نغلتد, به طرز حرکت مرکوبش دقیق شده است , حرکت مار پیچ !؟؟ می اندیشد: چه با هوش است , حیوان با این شیوه شیب را تقسیم میکند ! دروگران اما مستقیم میروند , آیا نمیدانند؟ شاید غرورِجوانی شان اجازه نمیدهد از حیوان تقلید کنند ! او بعدها از استادان کوهنوردی اش , همین روش را آموزش میبیند !!. به گندم زار رسیده اند , با نوشیدن چند جرعه آب , یا علی گویان , در یک صف , درو آغاز میشود : آرام آرام زمزمه , وسپس , رجز خوانی شاهنامه ای , کار درو به مسابقه ای دلاورانه تبدیل میشود !! کم کم هوا گرم میشود وعرق ارسروروی مردان میریزد : صف , بهم خورده است , چیره دستان از پنج تا بیست متر جلو زده اند وضعیف تر ها ,گام به گام عقب مانده اند . عمو پاپی فریاد میکشد : بَ چو ! مَنَه نوُیید { بچه ها , مانده نباشید } , بیو یید , لقمه ای نو بوریم {بیائید لقته ای نان بخوریم } !! کِتری وقوری دود زده , عطرِ چای را با بخارش میپراکَنَدو سُفره پهن شده وکاسه های دوغ با سینی کشمش , ترید نان ها در کاسه دوغ , مزه جان میدهد !! پیاز هم هست , شُکر , شُکر , دستها پُراز نیایش , پُراز صدق وصفا !! چند فنجان چای , نماز..........اس سلامُ علیکُم ورحمتُ اله وبر کاته ....الهم صل علی محمد و آل محمد .... درو ........تا ساعتی به تاریکی مانده ادامه دارد......بافه ها در شهرا , همه چارپایان پُربار.....حرکت ...آرام....بارها در خرمن جا.....و همه روانه خانه ها . ******* هم یاری , تا پایان درو ی همه اعضائ گروه ادامه دارد !!! ***************************** یک پسر....و....دختری از بهار....که...رمستان...اورابرد!! دو سال پس از تولدِ قباد , انار خانم پسر سوم را به دنیا آورد , با نام : سَهَند!!............ودو سالِ بعد , دختری , از جنسِ پریان , نام اش را از بهار , فصلِ روئیدن اش به امانت گرفتند !! حافطه قباد میگوید : سرما بود واوایلِ بهار وکُرسی , برروی چاله پراز آتش , مادر م پس از نهار , به بهار شیر داد و دختر , با چهره گل انداخته و سرمست از دریافتِ انرژی شیرِ مادر , به خوابی عمیق فرو رفت . حالِ خوشِ او وگرمای دل چسبِ کرسی باعث بخواب رفتن من شد !!....نمیدانم چه مدتی درخو اب بودم , اما صدای ناله بهار بیدارم کرد , گیج شده بودم , چون صدارا می شنیدم اما بهاررا نمی دیدم , صدا از داخلِ چاله آتش میآمد ....هَوار کشیدم....مادرم که در اطاقِ ننه زیور نان میپخت , سراسیمه رسید ...بدنِ کودک , درآتشِ ذغالِ کباب شده بود !! بخدا قسم بوی کبابِ گنجشک ,در خانه پیچیده بود !! چرا که بعد ها هر وقت پسرِ خاله سمرقند, نور زاد , گنجشک کباب میکرد آن بو را می شنیدم !! محشر شده بود , فرشته سوخته را در پارچه ای از پیازِ کوبیده پوشیده بودند.......... ..........عزای عمومی بود ......بهار...دوروز....شیون ها و گریه هارا دید وشنید و.....با بال های نیم سوز ...پرید و رفت که رفت !! بدن اش را در در گورستانِ کودکان , در پشتِ حمامِ روستا دفن کردند . اما حیواناتِ گور کن , گوشت های لطیف اش را خورده بودند....ودوباره , استخوان های اش را به خاک سپردند . {{{سَرِ بالینِ فقیهی نومید!!.....کوزه ای دیدم , لبریزِ سوال : س. سپهری}} ******************* قباد , همچنان , در سکوت !! و کودکانه...شگفت زده....مو به مو ....هر حرکتی را .....با علامتی از سوال در حافطه اش به امانت میسپرد !! ............................؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!******************** .مهاجرت گودرز به شهر {نهاوند}
چند ماه پیش , برزو پسرعموی گودرز , در شهر ,دکانی خریده و گودرز را تشویق به رفتن و ادامه شرا کت در آ نجا می نمود !! .این خبر به گوشِ ننه زیوَر مادر گودرز هم رسید , او خوب میدانست که عروسش انار , دراین کار دخالتی ندارد و کار کارِ برزو ست . او به حضورِ خانواده گودرز عادت کرده واز امکانِ دوری آنان نگران بود و باپیروی از میراثِ کهن زنانِ ستم دیده , مُدام برزو را نفرین میکرد !! **
روزِ موعود فرا رسید , بارو بنه خانوار , بارِ چند راس الاغ شده ودو راس حیوان کم بار هم برای سوار شدن سه پسر و گودرز و همسرش آماده شده بود !! قباد میگوید : صدای گریه ونفرین ننه زیور , هنوز در گوشم می پیچد که میگفت : خدا کُنَه لَشِتِه سیم بیارن , برزو !! {خداکند جنازه تورا برایم بیاورند , برزو !!}.........روزِ ی غم انکیز و تجربه ای تلخ برای گیو.....و....قبادو سهند , سه کودکِ هفت وپنج و سه سا له بود . بیشتر اهل روستا , برای بدرقه آنها ودلداری ننه زیور , تا ابتدای سربالائی دَرِه دراز ,کاروانِ کوچک را همراهی کردند, وآنچه در حافطه قباد مانده : همه زنان ومردان , هم صدا با ننه زیور , باچشمان گریان به ده برگشتند !!! خانواده گودرز هم تا زیارت گاه پیر نَرِه اشک میریختند .
این رو یداد , اولین درسِ زندگیِ قباد بود که بداند : هجرت , ودل بریدن , چقدر تلخ است و در عینِ حال : انسانِ مهاجر , یا انگیزه ای برای ماندن ندارد....ویا :جسارتِ دل بریدن را در خود دارد!!؟؟**** گیو سوار پالان ..وقبادو سهند...در داخلِ دو خَر صندوقِ بسته به پالانِ همین حیوان در خوابی عمیق بودند که به خانه بزرگِ بی بی خانم , مادر بزرگِ ریزه میزه دوست داشتنی شان وارد شدند !! اما : درحافظه قباد ...از روز های اولِ ورود , چیزی باقی نمانده , شایدبه علت کوفتگی پانزدکیلومترراه کوهستانی!!!!!!!!!!!!!! ********************* خانه بزرگِ , فامیل بزرگ !!! ******************* بی بی خانم بانوه یتیم اش , دوتا دائی با خانواده هاشان , خاله سمرقند با خانواده , خاله تاج سلطان و همسرو فرزند , بعلاوه گو درز و خاله کوچیکه { انار خانم مادرِ قباد : از زبانِ خواهر زاده هایش } :: جمعا هفت خانواده , ساکنانِ حانه بزرگِ را شکل داده بودند !!! چگونه ؟؟؟.....رازش را در ساده زیستی مردمانِ قدیم , باید یافت !! از ضلع شمالی ....و از شرق به غرب : شش اطاق چهار در شش , به علاوه پستوئی دو در چهار که صندوق حانه اش می نامیدند {برای هر اطاق } , ودر ضلع غربی , یک اطاقِ تکی برای بی بی و نوه اش ! در ضلع جنوبی , انباری بزرگ , جای محصو لاتِ باغِ عمو صحرائی , شوهرِ خاله سمرقند , مردی از جنسِ رویش , کاشت , داشت , و برداشت !! با اطلا عاتی عمیق از دا نشِ باغ داری ودر آن دوران , آخرین روش های روزِ کشتِ جالیزی , وبه اعتبارِ گفته قباد : خیارِ عمو صحرائی زبانزدِ مردمِ شهر بود وهمه جالیز کاران ایشان را استادِ خودشان میدانستند !!........قباد میگوید : در لحظاتی که برای نوشیدنِ فنجانی چای . پشت بندش , کشیدنِ چند نخ سیگار دست پیچ با توتونی معطر از کاشت خودش {شمس زاد , پسر کوچک اش شبها سیگار ها را میپیچید } از آنچه که در روز گاران گذشته دیده وشنیده وانجام داده بود روایت میکرد : از کشاورزی اش در شهر ری , دروازه دولابِ تهران , سبزی کاری در منطقه ای که بعد ها , خیابان های : لاله زار , چراغ برق و....در آن ناحیه ساخته شده بود , از کشته شدن شاهِ شهید , قزاق ها , احمد شاه , شاه شدنِ رضا خان , قحطی نان و خوار بار به علت تدارکات ارتش انگلیس که ایران را اشغال کرده بودند برای کمک به استالین در برا بر هیتلر و.......... آنروز ها ایشان حدود نود سال سن داشتند وتا صد سالگی کارِ کاشت زمین را ادامه دادند. **** ساده زیستی , همراه با دوست داشتن *** : ارتباطِ ساده وقلبی میان ساکنان !! خانه بزرگ را گرم و دل نشین نموده بود , اگر یک خانوار میهمان داشت , اطاقِ بغل دستی در اختیارش قرار می گرفت وصاحب اطاق , به همسایه بعدی می پیوست , انگار میهمانِ هر کس : میهمانِ همه بود , ... و در شاخه های درختِ توتِ وسط حیاط , برای همه بچه ها جا بود....... و حوضِ بزرگِ خانه , برای آب بازی بچه های فامیل , کم نمی آورد !! در این میان اگر کسی میخواست زیاده طلبی کند در وفور مهر اکثرییت , گُم میشد . زندگی , جریان داشت , بچه ها هم گام به گام , غرق در شگفتی ها و موشکافانه در بر خوردبا هر پدیده ای , لذت بخش ترین لحظه ها را پشت سر میگذاشتند !! ************ شرایط شهر : ساختمانی , اقتصادی, فرهنگی و اجتماعی************ محدوده شهر نهاوند : ضلع شرقی , از جنوب به شمال از باغچه آقا ابول..... به محله گا یل گاه {{میدان یا محوطه ای که گله های گاو را برای معامله ویا جفت گیری به آنجا می آوردند }}واز میدان : از شرق به باغهای باروداب , وازغرب به چشمه دَوِه ای و مسجد و حمام ودر ادامه , مَلِه کاریا {{فضائی باچند کارگاهِ روغن کشی ازتخم گیاهان روغنی در شمال }}وپس از عبور از سر بالائی تند ویک پیچ , وارد ابتدای بازار . ...... وازشمالِ میدان گایل گا , وارد کوچه ای طولانی می شدی که اولین ساختمان مشخص , دردست راست , کارگاه صابون پزی حاج آقاداشی و در سمت چپ , کوچه ای بن بست , که در انتها , به دروازه ورودی خانه فامیلی ما میرسید . کوچه ای کم عرض با جوی آ بی که به همه خانه ها متصل میشد . کوچه اصلی را ادامه میدهیم , در سمت چپ , دیوار که تمام میشد کوچه ای مخروبه با خانه هائی مخروبه که انسان هائی بیچاره در لابلایشان وُول میخوردند با نامِ کَلِ لوطیا , که کَل : محلی مخروبه , ولوطی ها : کسانی که با آلات موسیقی مثل , ساز و دُهُل وزنبورک وکمانچه در جشن وعزا , خرج زندگی شان را در میاوردند و دراویشی که در فصل برداشت محصولات , از خرمن روستا ها صدقه جنسی میگرفتند ,درآن محل سکونت داشتند . باز میگردیم به کوچه اصلی : پس از عبور از : اُو امار طِلا ئی {آب انبار طلائی} به کوچه درازه , وصل میشدیم !! ضلع شمالی شهر را از این نقطه {شمال شرق } آغاز و به سوی غرب ادامه می دهیم : به میدان : پا قِلا وارد میشویم , دست راست میدان , دبستان بَدِر که شاید مقصود : بَدر badr اولین جنگ پیامبر اعطم با کفار قریش بوده و به اشتباه آنرا : بَدِر خوانده اند !؟ درسمت چپ , کوچه ای با شییب سرازیری وتند , به کلِ لوطیا ومله کاریا متصل میشد . دروسط میدان مسجد و از کوچه جنوبی به بازار پاقلا , واز شمال به : پاقلا کوچکه , که اولین دبستان قباد , با نام نو بنیاد , در آنجا بود !!! از پاقلا کوچِکه به غرب , وشمال محله دو خواهران آغاز و تا ابتدای سلسله بلندی با نامِ چو قا { چوغا؟؟} که از خیابان پهلوی{ تنها خیابان شهر تا شیخ منصور , ضلع شمالی شهررا تشکیل میداد , ادامه می یافت ......در پشت این دیواره مرتفع , یعنی در یال شمالی , قبرستان کلیمی ها و با اندکی فاصله , قبرستان قدیمی پا قلا, قرار داشت که آدرس امروزش : هنرستان فنی حرفه ای و دانشگاه علمی کاربردی است . !!!! از این تقاطع , تنها خیابان سراسری شهر , از چغا , به سمت شمال ,حدود پنجاه متر ادامه مییافت که گاراژ بار بری ومسافر بری شمس العماره بابا نوری بود وسمت شمال وغرب , شروع باغ ها , که چون دریائی از سبزی و زیبائی , طراوت ونعمت را به مردم هدیه میداد !!!......... خیابان را رو به جنوب قدم میزنیم : دست چپ , محله کلیمی ها شامل: دبستان اتحاد{{مدرسه ابتدائی کلیمی}}, ودکان های عرق فروشی یهودی , ودر داخل کوچه, مطب پرشکان ودارو خانه ها {همگی کلیمی}, که اگر از حق نگذریم , پزشکانی مسلط ومردم دار بودند, قباد میگوید , وقتی با مادرم به مطب دکتر موسی میرفتیم : تمامی پیشینه پزشکی مادرم را در حافطه اش داشت وباتجویز کمترین دارو , درمان قابل قبولی به انجام میرساند , چراکه هنوز روشهای طب افلاطونی وبو علی سینا فراموش نشده بود . وپزشکی امروز کم کم دارد بر میگردد به آن روشهای ارزشمند!!! ............ درسمت راست , گاراژ مسافر بری اتو تاج و مغازه های کسبه تا چارراه بازار شهر : سمت راست بازار سرداب وسمت چپ بازار اصلی . تا میدان سر خیابان {22 بهمن -شریعتی امروز } که در بالا خانه محل فعلی عکاسی بابک , اداره پست وتلگراف قرار داشت و پس از لَف گاه{ مسیل = که لَف هم , یعنی سیل }اداره دخانیات واداره چغندر قند و درسمت چپ : کارخانه کبریت سازی فرشته نهاوند و شروع قبرستانِ قبر آقا , تا سلاخ خانه{کشتار گاه}..**** برمیگردیم به میدان سر خیابان , درکنار پله اداره پست ,کوچه آقا سلیمان وسپس گاراژ اتو ملایر .با عبور از راه کنار مسیل , ابتدا کوچه احمدی وبعد باغچه احمدی و ورود به باغات****راه را بر میگردیم واز پشت دخانیات و دبیرستان نوساز فیروزان به محله درِ شیخ میرسیم با مردمی که از دامداری وباغ داری امرار معاش می کنند ونام محله را از قبر شیخی که مورد احترام بوده است , گرفته اند ودر ادامه به سمت جنوب دو ساختمان اربابی متعلق به مالکان بلوک بالا که با طفر السلطان{مالک بزرگ بلوک پائین } در قدرت نمائی رقابت داشتند : با نامهای شهاب و یحیی خان !! و....ادامه باغ ها ... درمحل کنونی شهرک دست غیب , فضائی وسیع وسبز بنام مَرِن مولوی بود که مردم شهر برای استفاده از آب وسبزی شکوهمندش به آنجا می آمدند . * برق وروشنائی معابر , قبل از برق * مامورین شهر داری از ابتدای تاریکی چوبی بلند را با فانوس های آویخته به آن , حمل و سر هر گذر , فانوسی آویزان میکردند , واین کار علاوه بر روشنی بازار , به آجان های نطمیه در حفاطت از مغازه ها کمک مینمود !! در طول شب , صدای سوت آجان ها سنیده میشد . روش نطمیه , روشِ انگلیسی ها بود . به محض زدن اولین سوت ,همه آجان ها , سوت زنان ودر حال دویدن به کمک او میرفتند . و اگر دکانی قفل اش اشکال داشت مالک اش را موطف به رفع اشکال مینمودند . در آن سال موتور ژنراتورکوچکی آغاز به کار کرده و به محدوده کمی از شهر برق میدادو سپس به همت آقای مروتی , برق نهاوند روز به روز گسترش یافت ومحل کارحانه حدود پنجاه متر ی شرق میدان سر خیابان قرار داشت . ***** برمیگردیم به خانه بزرک فامیلی , قباد به مکتب خانه خانم آغا میرود !! هنوز مکتب ها به آ موزش دختران وپسران مردم ادامه میدهند و اداره فرهنگ , در شهر های کوچک , نوپا بود و زئیس اداره دیپلم نداشت , ازخانه. به اول بازار رسیده ایم ,پیرمردی دنیا دیده وآرام با ریشی سفیدو بلند بنام فتح ا له ریش صاحب مغازه است , دیدن او حس خوبی در فباد ایجاد میکند . از پله های مکتب خانم آغا بالا میرود , خانمی نیم فلج , با یک چشم سالم , با لبخندی مادرانه قباد را به نشستن وآماده شدن برای درس قرآن ,دعوت میکند . یکسال در مکتب اورا در خواندن ونوشتن و جزئی از قرآن بنام : پنج الحمد, با شوقی تمام ,آماده میکند !!.......پائیز 1326 فرا رسید پسر خاله سمر قند , نورزاد وپسر دائی بزرگه , پورزاد هردو , در سال پیش به مدرسه رفته بودند و با بی آلایشی کودکانه به قباد فخر میفروختند که تو تازه کلاس اولی اما ما به کلاس دوم میرویم !! قباد و گیو به دبستان نوبنیاد در پاقلا کوچیکه رفتند , از هردو امتحان گرفته شد و چون هردو با سواد بودند : گیو به کلاس چهارم و فباد به کلاس دوم رفت وباد کودکا نه پسرخاله و پسر دائی حوا بید !! قباد درس ها را از دهان معلم می قاپدو با نمرات عالی به کلاس سوم میرود , در کلاس سوم , پیش نماز مدرسه میشود زیرا قرآن و معانی سوره های نمازرا بخوبی بلد است , نماز را در مسجد ابتدای بازار بجا می آورند . درسال چهارم , جای مدرسه عوض میشود و به نزدیکی باغچه احمدی میرود , سال بعد هم به کوچه دشتی واقع در بازار سرداب میرود , تمام معلم ها ومدیر مدرسه را خانم ها به عهده دارند , واز نطر انظباطی , سخت گیر بودند ودر تدریس هم دقیق تر از آقایان . شرحی در مورد چند نام !! 1} اِو اَمار طلائی : شاید بیست پله باشیبی ترسناک به زیر زمین باید میرفتیم تا به شیرِ آبی که مثل طلا با عیار بالا برق میزد برسیم , تا مَشک آ ب را پُر کنیم . در خاک برداری سالی که خیابان های جدید در آن منطقه احداث میشد : گنجینه ای از سکه های طلای عتیقه از آب انبار طلائی نصیب مردم شده واین حادثه ریشه قدیمی پسوندِ طلائی را برملا میکند !! 2} پاقِلا : محله های اطراف قلعه یزد گرد را : پای قلعه نام نهاده اند !! و از آجر های باقیمانده از قلعه , مردم محل برای ساخت خانه استفاده کرده اند و قباد چاهِ قلعه را بخاطر دارد که با انداختن ریگی درشت , پژواکِ حجمی عظیم از آب , شنیدنی بود . عکس یا نقاشی موجود از قلعه , کپی یِ نقاشی توریست فرانسوی است که میگویند " اصلِ آن در موزه لُورِ پاریس موجود است !! 3} دو حواهران : در آن روزگار , آنگونه که به تصویر کشیده ام , دو خواهران درشمال غربی شهر واقع شده , اما با گسترش شهر , و پرس وجو از چیستان نام محل , در کاوش رمین , وسیله گروه باستان شناسی به سرپرستی استاد دکتر رهبر : برای یافتن معبد ملکه لائو تسه , کاهنه بزرگ اشغالگران سلوکیه یونانی , موقعیت محل را , شمال شرق , نام برده اند . کتیبه ای که در سال 1322 وبطور تصادفی بدست آمده , و گروه کاوشگر یاد شده , پی گیر یافتن معبد هستند . ***** نهاوند , در تحولات سیاسی کشور {{ 1329-1332}} ***** گیو , برادر بزرگ قباد , پدیده ها وهر چیز تازه را عمیقا مورد دقت قرار میداد و غرق تماشا میشد , چنانکه : فراموش میکرد که کجاست وبرای چه کاری آمده است !! مثلا : مادر به او گفته بود , مدرسه که تعطیل شد برای ناهار نان بخرد , اما سفره افتاده بود اما نه از نان خبری بود , نه از گیو !! لذا , فباد را میفرستادند تا گیو را پیدا کند ونان هم بخرد . قباد از عادت های برادرش با خبر بود و یکراست میرفت و پیدایش میکرد . وقتی به او میرسید , بادهان باز وچشمانی که ازفرط خیره شدن به کتاب های کتابفروشی پراز اشک بود وبا لمس بازویش بوسیله فباد, انگار که خواب باشد شوکه می شد ولحظه ای به قباد نگاه میکرد تا بخاطر بیاورد که کیست و چه میخواهد!! این کنجکاوی , ومطالعه کتابها ونشریات که اکثرا سیاسی و ارگان یکی از احزاب بود , اورا وسپس قباد را که به او علاقمند بود , علیرغم سن کم , آلوده فعالیت های سیاسی نمود !! البته استعداد یادگیری وروحیه عدالت طلبی ویژه نوجوانان هم , مزید بر علت میشد .!!؟؟ یاد آوری ::: بخاطر داشته باشیدکه راوی به هیچوجه قصدِ کند وکاو در تاریخ سیاسی را ندارد , بلکه مسیرِ زندگی انسانی با نام قباد را میحواهد به تصویر بکشد , واگر گاهی شرایطی را از اوضاع سیاسی و آثار آن در نهاوند یا جا هائی مطرح مینماید , نقشِ قباد مورد نطر است !!! احزاب فعال و جایگاه اجتماعی ِاعضا وهواداران !! 1}} حزبِ توده : اکثر طبقه متوسط باسواد و کارمندانِ دولت و فرهنگیان و دانش آموزان , اعصا وطرفدارانِ این حزب را تشکیل میدادند . 2}} جبهه ملی : از طبقه مزبور + یک سوم از کسبه و زمین داران خرده پا { طرفداران برنامه دکتر محمد مصدق } !! 3}} هوادارانِ آیت اله کاشانی : توده مردم وکشاورزان{ دور از چشمِ خان } با مواضع محتاطانه روحانیون محلی !! 4}} حزبِ پان ایرا نیسم : ثروتمندان , خان ها و زمین داران بزرگ و اقشاری که با انگیزه های متفاوت , از پادشاهیِ مشروطه بویژه خانواده پهلوی حمایت میکردند .!! 5}} حزبِ سومکا : حزبی که از نظر لباس ِ فرم , بازوبند و چکمه و علائم , از نازی های آلمان وایتالیا کپی برداری شده بود !! ومرکزِ فعالیت اش , شهرِ بروجرد بود . فعالیت حزب توده با گرایش معلم ها , در مدارس بسیار زیاد بود و دانش آموزان را در هسته هائی مثلِ : سازمان جوانان , وبرگزاری فستیوال هائی در سراب ها ی بیرون شهر ,همراه با سخنرانی رهبران حزب که اکثرا معلمِ مدارس نهاوند بودند و خوا ندن سرود حزبی در روز های تعطیل, انخام میشد !! در حافطه قباد , یک خط از سرود و شعارهائی مانده است {{بپا خیزید , ای نیکو مر دان , فشرده صف , در....راهِ صلح !! ودرمیان سخنرانی ها : برای رهبرِ کبیرِما : یوسِف / ویسار /یونویچ /استالین : هیبیب / هورا }}و به هر کدام از دانش آموزان , آرمی نقره ای رنگ بشکلِ یک کبوتر با برگِ زیتون در نوک اش , بنامِ کبوترِ صلح دادند وما آنرا روی یقه کُتمان سنجاق کردیم !! سا یر احزاب مثل پان ایرانیست ها وجبهه ملی و هوا داران کاشانی , هر یک , با استفاده از امکانات دولتی ومنابرو قدرت خان ها , برای جذب هوادار بیشتر میکوشیدند . در این میان نقش اراذل واوباش به عنوان { لمپن } , یعنی : لاتِ سیاسی , در همه گروه ها پر رنگ بود , واز آنها برای کُتَک زدن و بهم زدنِ جلساتِ رقبا استفاده میشد !!؟؟ ودر این راه چه جوانانِ با استعداد ی که به علت داشتن هیکلِ درشت , به تحریکِ معلم های یک حزب , برعلیه معلم های حزبِ رقیب , وکتک زدنِ آنها موردِ استفاده نا جوانمردانه قرار گرفتند وپس از کودتای 28 مردادِ 32 از تحصیل باز ماندند و در دامِ اعتیاد افتادند ومردند !!؟؟ یکی از این ها , جوان ورزشکار وبا استعداد , محمودِ چار شنبه بود , که فرزندِ مردی فقیر وسپورِ شهرداری بنامِ چارشنبه بو د که در این بازی نابود شد!! **************** گیو !! ساده دلِ روستا زاده , امید بسته بود به شعارهای حزبِ توده ...... قباد هم , کودکانه همراهش بود . آن دو , شبها کُت هایشان را پشت ورو میپوشیدند و روی دیوار های شهر , شعار مینوشتند : مرگ بر فئودال - کارگران , کشاورزان , روشنفکران متحد شوید !! {روزنامه } چلنگر: کوبنده فاشیزم , ضدِ استعمار !! مرگ بر شاه , درود بر مصدق !! روز 30 تیر سالِ 31 فرا رسید : تظاهرات , به پشتیبانی از در خواستِ اختیاراتِ مصدق , نحست وزیر , از شاه بود که بدونِ مصوبه مجلس , برنامه های دولت را اجرا کند !! خیابان پهلوی , تنها خیابان شهر , جا ی سوزن انداختن نبود, آنچنانکه : بگفته قباد , اگر مواظب نبودیم , با فشار مردم , زیر دست وپا زخمی میشدیم . اگر مغازه ای باز بود , جوانان شعار میدادند : یا مرگ یا قفلش کُن !! در نهایت , شاه با در خواست اختیارات مصدق موافقت نمود , و کار بزرگ ملی کردن صنعت نفت را به سامان رسانید , اما : در حوادث سال بعد , مصدق , حضور توده مردم را جدی نگرفت ؟؟!! و سیاسی کاری احزاب نیز مزید بر علت , شرایط را برای کودتای پوشالی 28مرداد , فراهم آوردند { که بعدا خواهد آمد } !!! در فاصله 30 تیر تا 28 مرداد سال بعد , اوج فعالیت همه احزاب بود . گیو , غرق در فعالیت حز بی وعلیرغم سن کم , سخنرانی برای مردم و........اما قباد , در پی ریشه یابی و درک چند وچون روی داد ها بود !! سال پیش در مورد انشاهای گیو در مدرسه , به علت پختگی وعمقشان بین معلم های ادبیات , بحث های زیادی شده بود , معلم های طرفدار احزاب مختلف , تحت تاثیر خط حزبی : یا انشائ اورا نوشته خودش میدانستند ویا مدعی برداشت از نویسندگانی مثل : مستعان و ....بودند . بهر حال کار به اداره فرهنگ کشید ,در نتیجه : نطر نهائی این شد که : نوشته ها : ار ذوق خودِ گیو است واز جائی برداشت نشده !! گیو, شاگرد ممتاز کلاسش بود !!******************************* روز 27 مر داد 32 , ساعت شش صبح , پدر مان : گودرز , رادیو را روشن کوده بود , دکتر حسین فاطمی وزیر خارجه مصدق , اعلامیه دولت را میخواند . ضمن اطلاعیه , با اشاره به فرار شاه , اعلامِ داشت که از امروز سیستم شاهنشاهی لغو و جمهوری دموکراتیک ایران , برقرار شده است !! گیو وقباد , هوراکشیدند و پس از صبحانه , کوچه ذکائی را که { که دو سالی بود در آنجا ساکن بودند } و کوچه خان های متوسط الحا ل بود , باکمک دوستانشان بستند و شعار مرگ بر فئودال سر دادند !! البته مزاحم کسی نشدند چون پسر های خان بزرگ مقیم کوچه : آقا شمسی ,فیروز و فریدون , دوست وهم کلاس قباد وسهند , بودند . سپس برای شنیدن سخن رانی , به میدان سر خیابان رفتند . منطره عجیبی بود , سردمداران جبهه ملی و حزب توده , سخنرانی کردند و........سپس نوبت به :فخرالدین....... رهبر حزب طرفدار شاه , پان ایرانیسم رسید !!؟؟ قباد 12 ساله , شاخ در آورده بود !! ومنتظر بود که این آقا !! چه میخواهد بگوید ؟؟ محل سخن رانی ...بالکن اداره پست وتلگراف {{محل فعلی عکاسی بابک }} بود . {{ دربار !! که مرکزِ ...دزدانِ لندن است !! باید...خراب کرد !!؟؟ }}........قباد , چشمانش را مالید !! خدایا , درست میبینم ؟؟ آقاِی..س. ؟؟ قباد دهاتی با هوش : نمیدانست : باید خوشحال باشد ؟؟ ....سرش گیج میرفت !! تا کنون , چنین آدمی را ندیده بود ...مخصوصا در آن روزگار....معلم !! پاک ودانا و بزرک بود ...در ذهن قباد !! میدان , محشر شده بود , ساز و دهل ورقص دست چوپی , اسپند دود , شربت وشیرینی و شادی !!!!! ************************ قباد حالش خوب نبود !! مشام روستائی اش , مثل مشام سگ!! بوئی مشکوک شنیده بود !! چیزی ...غلط است ........بخا نه برگشت . گیو....اما .....امید وار وشاداب .......او....به گروه اش دل بسته بود . اما قباد , خودش بود وخودش , او....به تنهائی ....عادت داشت و مستقل !! روزِ 27 مرداد 32 تمام شد . ******* کو دتای 28 مرداد 32 ****** ساعتِ 5 صبح روز 28 مرداد , دائی کوچیکه , با چهره ای نگران , به خانه گودرز , شوهر خواهرش آمد و چیزی در گوش گودرز کفت و باعجله , گیو را آ ماده رفتن نمو دند و اوهم از خانه رفت ......وبعد از رفتن او ...قباد فهمید که ماجرا چیست !! گودرز پدر قباد رادیو را روشن کرد : پیروزی وطن پرستان و سرنگونی وطن فروشان وعُمال اجنبی !!! کودتا !! با موفقیت انجام شد ...دکتر مصدق واعضای کابینه دستگیر شدند و تنها دکتر فاطمی را پیدا نکر ده بودند !! هوا که روشن شد , قباد وسهند از روی کنجکاوی از خانه بیرون زدند......سر کوچه , نو کران خا ن , قباد وسهند را دستگیر و داخل طویله اسبان ..زندانی کردند .....آنها به قباد میگفتند : دیروز کوچه را بسته بودید؟؟ پدر تونو در میاریم !!! قباد میگوید : بعد از ساعتی , در طویله باز شد و فیروز و فریدون ,پسران خان که دوست وهم کلاس من وسهند بودند با بوسیدن ما و دعوا با نوکران , مارا آزاد کردند و از آنجا به میدانِ سر خیابان رفتیم ......همان جای دی روز .......روی همان بالکن.........همان آقای سخنران دیروزی...... دبیر تاریخ....فخرالدین..س........... که دیروز میگفت : دربار.!!..که مرکزِ دزدان لندن است : باید خراب کرد . عکس شاه جوان را در دست و بالا گرفته بود و فریاد میزد : به سلامتی شاهنشاهِ جوان بخت ما : هیبیب...هورا...هیبیب ....هورا !!!! بیچاره ....قباد !!! او به مشامِ سگی اش ایمان آورد و گاهی فکر میکرد : الهامِ خدارا دریافت کرده !!؟؟ آخه آن کودک !! پیش نماز مدرسه بود !! تنها چیزی که عوض شده بود ؟؟؟ عدمِ حضورِ مردم ؟؟!! بود . شاه پرستان !! و رعیت های ظفر السلطان با بیل و چماق و آجان ها با باتون , همه جا را قُرُق کرده و خانه به خانه , بگیر بگیر ............!! توده ایها وجبهه ملی , تماما دستگیر وبعد از کتک کاری وشکنجه های شرم آور !! آنان را در قلعه فلک الافلاک خرم آباد لرستان زندانی کردند !! وپس از مدتی همگی با نوشتن توبه نامه به سر کار هایشان بر گشتند//!!؟؟ پاسبانی سیاه چهره وآبله رو بنامِ آخوند زاده : سردسته سیاه کاری هائی بود که روزی حافطه آجرها وحوض شهربانی قدیم ,دهان باز کنند وبگویند : که بر دستکیر شدگان چه گذشت !! اما قباد !! ایمان داشت که : پاداشِ اعمال انسان !! برابر سنت خداوند : عادلانه خواهد بود !! گیو !! از روستا بر گشت و بعد از نوش جان کردن چند شلاق , خود را برای ادامه تحصیل در دبیرستان آماده کرد !! اما : معلم های توده ای ی توبه نامه نوشته !! آن شاگرد اول کلاس را به جُرم توده ای بودن به دبیرستان راه ندادند !! واو برای کار به تهران رفت !!! آنان کار پاسبان آخوند زاده را کامل کردند؟؟؟؟؟ او بعدها در یکی از اشعارش نوشت : من از نا مردمی ها , نان به نرخِ روز خوردن ها , جَبونی ها , زبونی ها , دلم تنگ است !! و...قباد ماند...وسوا ل های بسیار در مورد انسان.!؟...انسان !؟ و لباس های گِل آلودش در شام غریبان کوچه های تاریکِ کوچه درازه پاقلا !!! که همیشه خدا از پدرش می پرسید: آنهمه آدم های سینه زن وزنجیر زن در زندکی روزانه کجا هستند!! کودکی است و معصومیت !!! آئینِ سوگِ سیاوش باقباد , اندکی به عقب بر میگردیم تا رویدادی دیگر را به تصویر بکشیم ! عمو سیاوش زن گرفت . دختری از خاندانِ مردی دانا و اهلِ نو آوری !! نو آوران , زنده تر از محافطه کاران اند و به محضِ دریافتی تازه , بی توجه به نطر راکد محافظه کاران , دست بکار میشوند و آنچه که در ذهن دارند , اجرا می کنند !! اولین کسی که نتر سید وگِردو کاشت !! در این دوره میگوئیم : این که کار ساده ای است !! درست است ,اما مردمانِ آن روزگار ,بر این باور بودند که : هرکس درختِ گردو. بکارد, قبل از خوردن ثمر درخت , میمیرد !؟ این باور , از عوارضِ احساس عدمِ امنیت است , وشبیه هجوم سر مایه به دلالی , بجای :تولید!! که زمان میبرد و امید!! به برگشتِ سود ,با حد اقل امکان سوختِ سرمایه ! سیاوش , دارای یک پسر شد بانام پوریا . قباد میگوید : از بیمار شدن عمو , شنیده بودم , اورا در بیمارستان دکتر راستان !؟ جراحی کرده اند وحالش خوب است . چند روز بعد عمورا روی تخت , با چهره ای که درد میکشید دیدم . بخیه پاره شده و جایش عفونی شده بود ,جراحی آپاندیس ساده این دوران , آن جوان رشید را از پای در آورد . روز بعد از فوت , همه فامیل { ساکنان خانه بزرگ } به روستا رفتیم . پس از شستن بدن , آئینِ سوگ , از مسجد آغاز شد : اسبی سفید , بادو چکمه آویخته از دو طرفِ زینِ اسب , سیاوش با پوششِ سفید باسینه خوابیده بر اسب و در سه طرفِ اسب , جلو ودو طرف , ستونِ سفید پوش از جوانانی با پیشانی بندٍ سپید و گریان , با همنوائی ی ساز ودُهُل , آهنگِ مخصوصِ چَمَری {آهنگِ مرگِ جوان لُر } و مردی خوش صدا , چاوُش خوانِ سوگِ سیاوش !! حِق حقِ گریه ها در سکوتی باشکوه !! انجامِ خاک سپاری و..............................! ............................................................................................................................. از پاورقی آینده : ...... وقباد ! در طول خدمت در ارتش : با درک شباهتِ ریتمِ آهنگِ چَمَری , با آهنگِ شهدا ,که هنوز باقیست ودر تمامی ارتش های کشور های جهان ,{ با تفاوتی بسیار جزئی } , همان آهنگ است : سوگ مرگِ سیاوش را , برایش تداعی میکرد !!! پایان بخش اول The End of 1.st. section .