Annihilated in god men,s memories/تذکره مردان فنا فی اله
بایزید بسطامی : - به صحراشدم ،عشق باریده بود و زمین تَرشده / چنان که پای مرد به گلزار شود ، پای من به عشق ، فرو می شد !! _به قصدسفر حجاز بیرون شد و روزبعد برگشت !! گفتند : هیچ عهدی را نقض ننموده ای ، این چرا بُوَد؟ گفت : روی بر نهادم ، سیاه زنگی دیدم ، تیغی کشیده، که اکر باز گشتی نیکو و الی سر از تنت جداکنم،خدای را در بسطام رهاکردی و قصد کعبه کنی ؟ _ مردی بر راهم دیدم ، گفت به کجا ؟ گفتم حج ، گفت چه داری؟ گفتم دویست دِرَم، گفت : به من ده عیالوارم، هفت بار کِرد من طواف کن که حج تو این است ،چنان کروم و باز گشتم !! روزی نشسته بودم ،برخاطرم بگذشست که من امروز پیر وقتم، بزرگ عصرم !! چون این اندیشه کردم : دانستم که غَلَطی عظیم افتاد، برخاستم و به طریق خراسان شدم، در منزلی مقام کردم و سوگند یادکردم که از اینجا برنخیزم تا حق تعالی کسی به من فرستدکه مرا به من بازنماید/ سه شبانه روز آنحا بماندم، روز چهارم مردی اعور (یک چشم)رادیدم بر راحله( حیوان باربر)میآمد/ چون در نگریستم : اثرآکاهی در وی بدیدم، به اشتر اشاره کردم، درساعت دوپای اشتر به زمین خشک فرورفت و بایستاد/آن مرداعور به من باز نگریست و گفت :مرا بدان میآوری که جشم بسته بازکنم ودر بسته بگشایم وبسطام و اهل بسطام رابابایزیدغرغه کنم؟/ من از هوش برفتم/ پرسیدم ازکجا میآئی؟گفت از آن وقت که آن عهد بسته ای سه هزار فرسنگ بیامدم / وگفت : زینهار ای بایزید، دل نگاه دار !! وروی بگردانیدو برفت !! _ جهل سال دیده بان دل بودم / چون نیک نگریستم زنگار شِرک رابر میان دیدم/ شرک اش آن بود که حز به حق التفات داشتی/ دلی که شرک ندارد بجزحق ذره ای گشش به غیر ندارد ! _نقل است که شیخ در پس امامی نماز می گرد/ پس از نماز امام گفت :یاشیخ ، تو کسی نیینی و ازکسی چیزی نمیخواهی و کسبی نداری ، از گجا خوری؟ شیخ گفت : بگذار نماز فضانمایم ، گفت چرا؟ گفت : نماز در پی کسی که روزی ده را نداند، روانبود ! _وگفت : چه گوئی درکسی که حجاب اوحق است ؟ یعنی تا او میداندکه حق است ، حجاب است او / او میباید که نماند و دانش او نیز نماند ،تا کشف حقیقتی شود !! _ چون کسی ازوی دعائی خواستی ، گفت : خداوند خالق است و تو مخلوق ، من در این میانه کیستم که میان اووتو واسطه باشم؟او محرم اسرار است و من با این فضولی چه کار؟؟ ابراهیم ادهم : _ جنید گفت: مفاتیح العلوم ابرهیم ، کلید علم ها / و طریقت ابرهیم است . _ یک روز پیش امام ابو حنیفه در آمد ، اصحاب ابوحنیفه اورا به چشم تقصیر نگریستند، ابوحنیفه گفت : سیدنا ابرهیم !! اصحاب گفنتد : این سیادت به چه یافت ؟ گفت به دانکه دایم به خدمت خداوند مشغول بود/ وما به خدمت تن هایمان مشغول !! _ او پادشاه بلخ بود و عالمی زیرفرمان داشت و چهل شمشیر زرین و چهل گُرز زرین در پس و پیش او میبردند . یک شب بر تخت خوابیده بود ، نیمه شب سقف خانه بلرزید / آواز داد که کیست بر بام ؟ گفت آشناست ، اشتری گُم کرده ام ودر این بام میجویم !! گفت : ای جاهل ، شتر بر بام میجوئی؟ پاسخ شنید : تو ای غافل ، خدای را درجامه اطلس و تخت زرین میجوئی؟ از این سخن ، هیبتی به دل او آمد و آتش در دل فتاد و تا روز نیارست خُفت . چون روز بر آمد،برتخت نشست ، متفکر ،متحیر و اندوهگین / ارکان دولت هرکدام بر جایگاه خویش، بار عام دادند/ ناگاه مردی باهیبت ازدر در آمد و تا پیش تخت ابراهیم رسید / ابراهیم گفت جه میخواهی؟ گفت : میخواهم در این رِباط فرود آیم ، ادهم گفت رباط نیست و سرای من است ، مرد گفت این سرای پیش از این از آن که بود؟ گفت : آزآن پدرم /گفت : پیش از آن؟ گفت ، آز آن پدر پدرم / گفت همه کجاشدند؟/ گفت: برفتند و بمردند / گفت: نه رباط این بود که یکی می آمد و یکی میرفت؟/ این بگفت و ناپدید شد ، اوخضر بود (ع) . آتش جان ابراهیم زیاده شد و دردش بر درد افزون ، و ندانست امروز که دید چه شنید !! فرمود اسب زین گنند، به شکار میروم ، مرا امروز چیزی رسیده است که نمیدانم چیست !! خداوندا ، این حال به کجا خواهد رسید؟ روی به شکار نهاد ،سراسیمه در صحرا میگشت ، درآن سرگشتکی از لشگر جدا افتاد ، آوازی شنید : انتبه ( بیدارشو ) !! آنرا نشنیده گرفت وبرفت،دوم بار و سوم بار ندا آمد: بیدارشو قبل از آنکه بیدارت کنند ، اینجا یکباره از خود برفت / ناگاه آهوئی پدید آمد ، باآن مشغول گشت ، آهو به زبان آمد : مرا به شکار تو فرستاده اند وتو مرا صید نتوانی کرد!!/ تورا برای این کار آفریده اند ؟ کاردیگری نداری؟/روی از آهو برگردانید ، اما همان سخن آهو را از قربوس(برآمدگی) زین شنید / سوم بار این صدا ازبرآمدگی گریبان درآمد ؟ و آین گشف در اینجا به پایان آمد/ ملکوت بر او گشاده گشت، فرود آمد، ویقین حاصل شد، حمله جامه و اسب و زین ، در چشم اش آغشته گشت !! توبه کرد وراه به سوئی نهاد / شبانی رادید، نمدی پوشیده با کلاهی ازنود برسر نهاده، بنگریست : غلام او بود با گوسفندانش ، گوسپندان بدو بخشید وو قبای زرکشیده وکلاه معرق بدو داد و نمدو کلاه ستاند وبرسرنهاد !! جمله ملکوت به نظاره او بایستادند/ جامه نجس دنیا بینداخت و خلعت فقر درپوشید. بی سرو بُن در کوه هاوبیابان ها میگشت و بر گناهان خود نوحه میکرد ، تا به مَرورود رسید، آنجا پُلی بود/ مردی را دید که ازآن پُل در افتادو اگر آب اش ببردی در دم هلاک شدی / ابراهیم از دور فریاد زد الهمَ اَحفَظ ،مرد معلق در هوا بماند ، تابرسیدندواورا برکشیدند/ خلق در ابراهیم ادهم خیره بماندند !! برفت ، تا به نیشابور افتاد / گوشه ای خالی می جُست که بطاعت مشغول شود، تا بدان غار افتاد که مشهور است . نُه سال در آن غار ببود ، و کس ندانست که او ، روزها و شبها به چه کار بود؟ / روز پنجشنبه به بالای غاربرفتی و پِشته ایهیزم گِرد کردی و صبحگاه روی به نیشابور کردی وآنرا بفروختی ، نماز جمعه بگذاردی و بدان سیم نان خریدیو نیمی به درویش دادی و با آن نیمه روزه گشادی ، وتا آخر هفته بدان ساختی . حسن بصری : در دامان ام سلمه شیر خورد و درمیان صد وسی تن از صحابه محمد رسول اله پرورش یافت و باهفتاد تن بدری محشور بور / ارادت به امام علی داشت و طریقت را از او آموخت . همه مرارت ها و فتنه ها را از آخر حکومت عثمان ، تا نفاق و پراکندگی امت اسلامی را ودلایل آن ها را به عینه مشاهده کرد، محصول درک آن چه بر علی کذشت و دنیاطلبی رهبران اقوام این شد که حسن بصری همه فریاد های خود را بر سر مسلمانان میکشد !! _ درهفته ای یک روز به منبر رفتی و اگر رابعه حاضر نبود، پائین میآمد وسخن نمیگفت ، کفتند: ای خواحه چندین محتشمان و بزرگان آمدند، اگر پیرزنی مقنعه دار نیاید چه باشد؟ گفت : آری، شربتی را که ما از برای حوصله پیلان ساخته بتشیم در سینا موران نتوانیم ریخت / ووقتی مجلس گرم میشد ی روی به را بعه کردی : که ای در کلیم پیچیده هذا من جمرات قلبک ، ای سیده ، این همه گرمی از یک اخگر دل توست !! _ اورا سوال کردند : که جمعی بدین انبوهی که در پای منبر تو مینشینند ، میدانیم خوشحال ات میکنند، گفت : ما به کثرت جمع شاد نشویم ، ولیکن اگر یک درویش حاضر بود شاد باشیم . _ وباز سوال کردند که : که مسلمانی چیست؟ و مسلمان کیست؟ گفت : مسلمانی در کتاب هاست / و مسلمانان در زیر خاک خفته اند !! _ گفتند اصل دین چیست ؟ گفت وَرَع( پرهیزکاری ) / گفتند آن چیست که ورع را تباه گرداند؟ گفت : طمع (زیاده خواهی) . _ گفتند یاشیخ ، دل های ما خفته است که سخن تو در دل های ما اثر نمیکند ، گفت :کاش خفته بودید، که خفته را بجنبانی بیدار گردد ، دل های شما مرده است که هرچند میجنبانی بیدار نمیشوند . _ گفتند:قومی به محلس تو میآیند و سخن های تو را یاد میگیرند، تا بر آن اعتراض کنند ، وعیب آن میحویند، گفـت من طمع در سلامت از مردمان نکنم ، که آفریدگار ایشان از زبان ایشان سلامت نیابد . رابعه : فریدالدین عطار ، پدید آورنده ( تذکره الاولیائ ) گوید :اگرکسی کوید ذکر او درصف رجال کرده ای؟ گویم :از خواجه انبیا(درود خداوند بر اوباد ) حدیثی است که :اناله لاینظر الی صُورکم ،کار به صورت نیست به نیت است !! / چنانکه عباسه طوسی گفت : چون فردا درعرصات قیامت آواز در دهند که : یارحال، نخست کس که پای در صف رحال نهد ، مریم ( سلام بر اوباد) باشد . رابعه در معرفت بی همتا ومعتبر جمله بزرگان عصر خویش بود ، و بر اهل روزگار ، حجتی قاطع !! آن شب که رابعه به زمین آمد ،در خانه پدرش هیچ نبود، یک قطره روغن نبود که نافش چرب کنند /چراغی نبود و پارچه ای نبود که در او پیچند / پدر را سه دختر بود و او چهارم بود و رابعه اش نامیدند . پس عیال اش آوا دادکه به فلان همسایه شو ، قطره ای روغن خواه تا چراغ درکیرم، و او که عهد داشت که هرگز از هیچ مخلوق هیچ نخواهد، بیرون آمد دست به در همسایه باز نهادوباز آمد وگفت در باز نمیکنند ، آن سرپوشیده بسی بگریست . مرد در آن اندوه سر بر زانونهاد و بخواب شد ، پیامبر را بخواب بدید، گفت غمین مباش که این دختر که به زمین آمد ، سیده است ،که هفتاد هزار از امت من در شفاهت اوست /پس گفت فردا ببر نزد عیسی زادان شوامیر در بصره، بر کاغذ نویس که بدان نشان که هرشب برمن صد بار صلوات فرستی و شب آدینه چهارصدبار صلوات فرستی ، این شب آدینه مرا فراموش نمودی، کفارت آن چهاصد دینار حلال بدین مرد ده / پدر رابعه چون بیدار شد گریان شد ، برخاست وآن خط بنوشت و بدست حاجبی به امیر فرستاد/ امیر چون آن خط بدیدگفت : هزار دینار به درویشان دهید به شکرانه آن که آن مهتر مارا یاد کرد و چهاصد دینار بدان شیخ دهید و بگوئید میخواهم در بر من آئی تا تو را ببینم/ اما روانمیدارم که چون تو کسی پیش من آید ،من آیم و ریش در آستانت سایم / اماخدای برتو ، که که هر حاجت که بود عرضه داری / مرد کیسه زر بستد و هرچه بایست بخرید . رابعه پاره ای مهتر شد و والدین او بمردند و خواهران متفرق شدند/چون بیرون شد ظالمی اورابدید و بکرفت ، پس به شش درم بفروخت وخریدار اورا به کار میفرمودبه مشقت/یکروز میگذشت ، نامحرمی درپیش آمد ، رابعه بگریخت ودر راه بیفتاد و دستش از جای بشد /روی درخاک نهادو گفت: بار خدایا ، غریبم و بیمادر و پدر و اسیر ، مانده و به بندگی افتاده و دست گسسته/ و مرا از این غمی نیست الی رضای تو میبایدم ، که دانم تو راضی هستی یانه ؟ / آوازی شنید که غم مخور ، گه فردا جاهی ات باشد که مقربان آسمان به تو بنازند/ پس رابعه به خانه خواجه باز آمد / به روز روره میداشت و خدمت میکرد/ یک شب خواجه ازخواب بیدار شد و در روزن خانه فرو نگریست: رابعه را دید سربرسجده نهاده بود و میگفت : الهی تودانی که هوای دل من در موافقت فرمان توست و روشنائی چشم من درخدمت درگاه توست ، اگر کار بدست منستی یک ساعت از خدمت نیاسایمی ، ولاکن تو مرازیردست مخلوقی کرده ....../ این مناجات میکردو خواجه قندیلی دید از بالای سر او معلق آویخته و همه خانه از ان نور گرفته !! / خواجه چون آن بدید بترسید ، برخاست و بجای خود باز آمدو به تفکر بنشست تا روز شد، رابعه را بخواند و بنواخت و آزاد کرد .وگفت اگر اینجا باشی خدمت تو کنم و الی حاکمی، رابعه گفت مرا دستوریده تا بروم ، دستوری داد و بیرون شد و در ویرانه برفت که هیج کس تدانست که او کجاست و به عبادت مشغول شد و هر شبانه روز هزار رکعت نماز گزاردی/ گاه گاه به مجلس حسن بصری رفتی و تولا بدئ کردی. ( گروهی گویند در مطربی افتاد آنگاه بدست حسن توبه کرد/ پس از آن از ویرانه برفت و صومعه بگرفت/ مدتی در آنجا عبادت بکرد و بعد آن عزم حج اش افتاد/ روس به بادیه نهاد، خری داشت رخت بروی بنهاد / در میان بادیه خر بمرد/ مردمان گفتند این بارت را ما برداریم ، گفت: شما بروید که من به توکل شما نیامده ام ، مردمان برفتند/ رابعه تنها بماند/ سربرکردو گفت : الهی پادشاهان چنین کنندباعورتی غغریب و عاجز؟ مرا به خانه خود خواندی پس در میانه خر مرا مرگ دادی ومرادر بیابان تنها گذاشتی، / هنوز این مناجات تمام نکردی که خربجنبید برخاست/ رابعه بار براو نهادو برفت. پس روزیچند بربادیه فرورفتی و گفت : الهی دلم بگرفت کحای روم ؟ من و کلوخی و آن خانه سنگی، مراتوهم اینجا مییابیک حق تعالی بی واسطه بدلش فرو گفت: ایرابعه ، درخون هیجده هزار عالم میشوی ، ندیدی که موسی دیدار خواست چند ذره تجلی به کوه افکندیم چهل پاره گشت ، اینجا به اسمی قناعت کن!! نقل است که وقتی دیکر به مکه میرفت، کعبه را دید که به استقبال او آمد / و ابراهیم ادهم هم زمان به کعبه رفت و خانه را ندید ،گفت چه حادثه است ف مگرجشم مرا خللی رسیده است ، هاتفی آواز در داد که چشم ترا هیچ خلل نیست خانه به استقبال ضعیفه ( رابعه) شده است . _شیرینکاری در سایه دوست :رابعه را به درخانه حسن گذرافتاد، حسن بصری سربر دریچه برون کرده بود و میکریست ،آب چشم حسن برجامه رابعه رسید ، پنداشت که باران است ، چون معلوم اش شد که آ ب چشم حسن است ، روی به او کرد و گفت : ای استاد : این گریستن از رعونات ( سستی ها ) نَفس است ، آب چشم خویش نگاه دار تا در اندرون تو دریائی شود ، چنانکه در آن دل را بجوئی و نیابی!! / این سخن برحسن گران آمد ، تا یک روز که رابعه نزدیک آب بود ، حسن سجاده در آب افکند و گفت : ای رابعه بیا تا اینجا دو دکعت نماز بگزاریم !!/ پس رابعه سحاده در هوا افکند بر آن پرید وگفت ایحسن بدانجا بیا تا مردمان مارا نبینند ، حسن را آن مقام نبود ، رابعه خواست تا دلش را بدستآورد و گفت :آنچه تو کردی ، ماهیان هم همان کنند و کاری که من کردم مگسی هم این بکند ، کار از این ها بیرون است !!! وتا کنون ، آنچه گلچین کردم از تذکرت الاولیا شیخ عطار نیشابوری ، ناتمام است ،چراکه داستان انسان و اولیلئ فنا فی اله نیز ناتمام است / وتداوم آن در دستان انتخاب گر انسان !! و چونانکه سهراب بگفت : کجا؟نشان قدم ، ناتمام خواهد ماند؟؟