روحش شاد. خدایا این مرد سیه چهره را در نزد خود سپید روی محشور کن! (عجب دعای نژادپرستانهای کردم، فکر کنم روح اون بنده خدا در گور لرزید) یاد لطیفهای افتادم: فرمود سه سیاه در بیابانی میرفتند، دیوی ظاهر شد و گفت میخواهم شما را به عنوان شبچره به نیش بکشم، اما میتوانید قبل از آن هر یک آرزویی بکنید... اولی قدری اندیشید، پس گفت: عمری سیاه بودم، سفیدم کن! پس سپید شد. بینوای دوم نگاهی کرد و خوشش آمد، پس گفت مرا نیز چنین کن! دیو چنان کرد. در میان موج شادی و ابراز کامیابی آن دو، دیو به سیاه سوم نظر کرد و گفت حال نوبت توست، آرزویت را بگو تا کار را به سرانجام رسانیم... مرد نگاهی به آن دو کرد و گفت: این فرومایگان را که سفید کردی، سیاه کن!
در ارتباط با اون یادداشت spiritual garden از حقیر، مطلب زیبایی از مارتین هایدگر -فیلسوف فقید آلمانی- خواندم بسیار جذاب و البته پرمعنا بود، شاید برایتان جالب باشد: http://daneshtalab.ir/?p=734
ما نمیتوانیم بادها را هدایت کنیم اما آرایش بادبان ها در اختیار ماست / روحش شاد و راهش پر رهرو / استاد همچنان به نظاره ى این پنجره نشسته ام / خدا پشتیبان ات
پاسخ:
چه تصویر ظریف و در عین حلا عمیق !! نا توانی ناخدائی که من ام / که توئی در مدیریت باد ها ، که وزش در هرسمت ، اگر بی بادبان باشیم ، مارا به ناکجا آباد میکشاند و تنها ابزار کنترلی ناخدا ، آرایش درست و هوشمندانه ایست که آسیب هارا کمتر میکند / پا به درون که مینهیم دیگر آن بادبان هم شاید کاری از دست اش ساخته نباشد و بزبان آوردن توکل هم شاید از سر بریدگی باشد / من تسلیم محض را در این آشوب درون چاره میدانم و یس / ومثل همیشه میگوئیم و میگوئی / اما انگار چیزی ملموس نگفته ایم / چرا که دلگیری مبهم ، ریشه در غربت مادارد /حاج رضا / باد و لنح و بادبان ، بوی آبادان را میدهد / سلامت باشی .
ارسال نظر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
(عجب دعای نژادپرستانهای کردم، فکر کنم روح اون بنده خدا در گور لرزید)
یاد لطیفهای افتادم: فرمود سه سیاه در بیابانی میرفتند، دیوی ظاهر شد و گفت میخواهم شما را به عنوان شبچره به نیش بکشم، اما میتوانید قبل از آن هر یک آرزویی بکنید... اولی قدری اندیشید، پس گفت: عمری سیاه بودم، سفیدم کن! پس سپید شد. بینوای دوم نگاهی کرد و خوشش آمد، پس گفت مرا نیز چنین کن! دیو چنان کرد. در میان موج شادی و ابراز کامیابی آن دو، دیو به سیاه سوم نظر کرد و گفت حال نوبت توست، آرزویت را بگو تا کار را به سرانجام رسانیم... مرد نگاهی به آن دو کرد و گفت: این فرومایگان را که سفید کردی، سیاه کن!
در ارتباط با اون یادداشت spiritual garden از حقیر، مطلب زیبایی از مارتین هایدگر -فیلسوف فقید آلمانی- خواندم بسیار جذاب و البته پرمعنا بود، شاید برایتان جالب باشد:
http://daneshtalab.ir/?p=734