Believe my DEATH for LOVE, / مرگ ام را براه عشق ،باورکن !
يكشنبه, ۱ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۲۶ ب.ظ
ویتنام/ استان پلیکو/ تیم سایت کانتوم / 1974 فاصله زمانی روایت آن زندگی تا اکنون بسیار بعید است / چراکه تا آغاز سال نو میلادی 2014 یک ماه بیشتر نمانده ، و فاصله بعید تر سن وسال کنونی من( روایتگر داستان) ، تا آن سال که خانم سو از زندگی عاشقانه اش با سروان جان مک کارتی برایم گفت می باشد ، که جوانی بودم سی وپنج ساله بادرجه سروانی و به عنوان عضو نظامی هیات نمایندگی ایران در سازمان بین المللی نظارت بر آتش بس ، به آن جا اعزام شده بودم ، تا امروز که پیرمردی 74 ساله هستم . دادن این توضیحات شاید کمکی کند به نگاه خواننده ، در تعقیب ماهیت داستان، که اگر بار انسانی و مظلومیت این دو عاشق نبود ورگه عمیقی از دلبستگی دو انسان برای کامل شدن در آن به وضوح دیده نمیشد ، ارتباطی ویژه در شرایطی ویژه میان دو انسان : از دو فرهنگ نامتقارن باهم ، که آن وقت پس از این همه سال کششی برای روایت آن باقی نمیماند !! منطقه پلیکو از پرخطر ترین مناطق در گیری میان ارتش آزادی بخش ویتنام ( ویت کُنگ) و دولت دست نشانده امریکادر ویتنام جنوبی بود که نمونه کاملی از نقض آتش بس از دوطرف در گیر پس از اجرای قرارداد پاریس و خروج ارتش امریکا و سایر کشور های شرکت کننده در آن جنگ ، و خطر ناک ترین منطفه در گیری با برتری ارتش آزادی بخش ، در اوج جنگ !! تیم سایت کانتوم نیز در پادگانی محاصره شده زمینی توسط ویت کُنگ بود که غیر از وسیله بالگرد های آرم دار سازمان آی. سی سی اس ، راه ارتباطی امن دیگری وجود نداشت ، و این وضعیت برتری جبهه آزادیبخش ویتنام را در روایت دهان به دهان ،میان هیات های نمایدکی ، این گونه میشود تایید کرد که : در آخرین هجوم ویت کنگ به منطقه داکتو ، یک لشگر کماندوئی مکانیزه امریکائی بطور کامل گم شد و تاکنون کسی یا سازمانی از سرنوشت آنان کمترین خبری ندارند !!! هر پنج هفته یک بار برای گذراندن مرخصی به پلیکو میآمدم و در طول این رفت و آمد ها ، ازمیان پرسنل خدمتکار باشگاه غذاخوری ، توجه ام به خانمی غمگین وساکت با یک دختر بچه ، جلب شد که بعد ها اورا بنام خانم سو میشناختم . بارها تلاش کردم تا باجلب ا عتماد اش ، سکوت اش را بشکند و علت تفاوت های ظاهری اش را باسایرپرسنل سرویس دهنده بگوید، اما هربار بالبخندی ، طفره میرفت وبه وقتی دیگر عقب میانداخت . تمامی پرسنلی که در زمان حضور امریکائی ها در پایگاه هایشان کارو شعلی داشتند ، پس از خروج آنها وسیله پیمانکار و سوپروایزر شرکت امریکائی(سرویس دهنده به هیات های نظارت ) بکار گرفته شدند که از خدمتکار ساده تارده مدیریت مشغول بودند. مردم ویتنام با فرهنگ بومی غنی از ارزش های انسانی ، مردمی مقاوم ، پرکار و کم توقع بودند که موجب سود سرشار پیمانکاران میشد/ و انسان منصف را وادار میکرد که در برابر این همه متانت و برد باری بدون تظاهر ، سرتعظیم فرود آورند . عاقبت روز موعود فرارسید : روی میز همیشگی نشسته ام و دارم ساندویچی را گاز میزنم ،با هوائی خوب و آفتابی ، احساس غربت کمتری میکنم !! حالتی که به شکل دل گرفتگی و اندوه بیدلیل ، به چشم می آید ، که در این گونه مواقع وقتی با پیش خدمت های مسن و دلسوزی مادرانه شان رو برو میشوی ، با لحنی مهربانانه می پرسند : هوم سیک؟ یعنی که بیاد دوری از خانه افتاده ای؟ و تو نیز با تکان دادن سر گفته اش را تایید میکنی !! صدای حِق حِق گریه ، از پشت پاراوان به گوش می آید ، و ناله کودکی بیمار !! گوش میخوابانی ، فکر ات دارد دانسته هایش را مرتب میکند تا به تو کمک کند که ماجرا چیست ؟ و نتیجه این میشود که : صبری لبریز شده است ودارد سرریز میشود ، سرک میکشی ، درست حدس زده ای ، او خانم سو است که اشک میریزد و کودک بیماری که ازتب میسوزد . ازاو میپرسی ، از نداشتن هزینه درمان و دارو و دکتر میگوید ، او را با بچه اش با اصرار زیاد راضی میکنی که ببریش پیش پزشک ، سوارسورتمه میشوید و دارو ودرمان !! تا بر گشت به پایگاه تب کودک فروکش کرده است ، و او بانگاهی از سر شکرانه دعایت میکند و شروع میکند به روایت عشقی که برای او وآن مرد، زندگی بود، تنفسی بود از مهربانی و دوست داشتن مظلومانه ای که در میان شعله های جهنمی جنگ پیدایش کردند و غم انگیز تر آن که این دو حرکت متناقض زندگی و مرک باهم و موازی گام بر میداشتند!! وحالا ، کشوری مخروبه و مردمانی زخم خورده برجای مانده و سهم آن دو ازعشقی که همه امید شان بود : خاکستری سرد ، فقر ،و کودکی یتیم !! / و سو !! : خودش را به خدای بی پناهان سپرده است !! یک حرقه : در تاسیسات رفاهی ارتش امریکا در همین استان تلفن چی رزرو جا ( BOOKING) کار میکردم ، این شغل را به دلیل کشته شدن برادرم که افسر ارتش در ویتنام جنوبی بود به من دادند ، وضع ام بد نبود، ودریافتی ام هم برای گذران زندگی خودم و پدر و مادرم کافی بود . ستوان مک کارتی در مرخصی هایش جزئ مهمانان ما بود. علیرغم رفتار مغرورانه افسران امریکائی ، جان برخوردی متفاوت داشت و این ویژگی تاثیربسیار مثبتی در ما میکذاشت ، مخصوصا در ما خانم ها که حساس تریم !! ناخود آگاه رفتار متقابل من هم توام با احترامی بیش از آن چه در حیطه مسئولیتم بود، انجام میشد ، و با تکرار این رفتار ساده ، آرام آرام کششی محبت آمیز در درون من شکل میگرفت ، وشاید انعکاس آن را متقابلا در ایشان حس میکردم . روزی از آغاز تعطیل هفتگی ازمن دعوت نمود که شام را در باشگاه مهمان ایشان باشم ، نمیدانم چه شد که پذیرفتم ، واین آغازی شد برای ادامه دوستی ما دوتا . رفتار احترام آمیز ایشان و به دور از انگیزه جنسی ، موجب جلب اعتماد من به ایشان شد ، چراکه دورادور و از زبان همکاران زن خودم شاهد روایت های متفاوت بودیم که اصطلاحا آن تیپ زن و مرد را ( باترفلای ) لقب داده بودند . که دادن این لقب به یک زن یامرد توهین آمیز بود !! پرسیدم : باترفلای که معنی پروانه میدهد که بسیار زیباست !! چرا آن را توهین آمیز تلقی میکردید؟ گفت : بله ، اما در اینجا منظور ، نشستن پروانه روی همه گل ها ، مورد نظر است / ازهر گلی شهد خوردن ، و بی تفاوت ، به گلی دیگر مشغول شدن !! من با تایید سر تکان دادم و گفتم که شاعر ایرانی ما میگوید : به هر چمن که رسیدی ، گلی بچین و برو !! که منظور اش فرصت طلبانه رفتار کردن است ، و فرصت طلبی هم کاری اخلاقی نیست . گفت دقیقا همین مورد توهین آمیز است ، که در یک جمله : ولگردی پروانه وار و بدون پذیرش مسئولیت در قبال رابطه با انسان هاست که همه تلاش میکنند که اگر ( باترفلای ) هم هستند ، آن را پنهان کنند !!
خانم سو ادامه داد : باورتان شاید نشود ؟ که در مدت ششماه رابطه ما تنها دوستی بی پیرایه ای بود که بعد ها خود جان معترف شد که من به دنبال جفتی میگشتم که مرا کامل کند ، و گرنه مساله جنسی و ارضای آن بسیار ساده بود برای ما !! کار ما به ازدواج رسمی کشید و ثبت مورد در اسناد ارتش امریکا . ما متوجه شدیم که داریم بجه دار میشویم و هم زمان دوره ماموریت یک ساله او نیز پایان میپذیرفت . پس از مشورت ها و جدل ها پذیرفتم که به امریکا بروم و ازدواج مان را به اطلاع خانواده او برسانیم و پرونده درج مراحل تابعیت و اقامت من نیز انجام شود . قرارمان بر این بود که پس از یک سال اقامت و تولد بچه ، باهم به ویتنام برگردیم . این توافق ، ظاهرا مشکلی نداشت ، اما در عمق وجودم ، چیزی نگران ام می کرد ، شاید این دغدغه ، ناشی از بازتاب واقعیت هائی بود سیال، متکی به هیچکونه تضمینی ، برای دوام وصلت ما ، وضمانت زنده ماندن در آن شرایط !! / چیزی ، به من میگفت : خانه ات را بر روی دریاچه یخزده ساخته ای ، و با گرم شدن هوا و ذوب یخ ها ، فرو خواهد ریخت !! به هرترتیبی بود ، بارمان را بستیم و عازم شهر ( لوس آنجلس) در ایالت کالیفرنیا ، و با ملاقات مادر (جان) که بعدا اورا (مامی) صدا میزدم ، به آرامشی که از شلیک مدام خمپاره ها به دور بود و مردمی که اکثرا با آن جنگ خانمان سوز نا عادلانه مخالف بودند ، و برخورد دلسوزانه شان بامن ، همین را بیان مینمود. جان ، تنها فرزند مادرش بود و غیر از او دلخوشی دیگری نداشت و شوهر ش جندسال پیش در سانحه اتومبیل کشته شده بود . مامی ، علیرغم همه مشکلات ، خانمی مهربان بود ، گرچه ، میشد به او حق داد که در تصاحب تنها پسرش ، مرا رقیب خود ، (در ناخود آگاه ذهن اش )به تصویر بکشد . جان ، از فرصت باقیمانده تا تولد بچه مان نهایت سعی خودراکرد تا جاهای دیدنی امریکا مثل : گراند کانیون ، برج های دو قلوی مرکز تجارت و وایت هاوس و به ویژه مناطق سرخ پوستان را به من نشان دهد . در مورد جنگل ها ، جان دچار تردید میشد و میگفت : جنگل های امریکا با آنچه در ویتنام هست به کلی قابل مقایسه نیستند ، مخصوصا در مورد درختان جنگلی ، که آن هارا دوست و پشتیبان ویت کنگ ها میدانست ، چراکه یک چریک میتوانست با کمترین لباس و قطاری فشنگ بدون کمک تدارکاتی ، ازمیوه ها بخورد و از آب شعبات رود مکونگ بنوشد و ماهی بگیرد و در استتار آن ها از دیده بانی بالگرد های مسلح در امان باشد !! جان میگفت : ما درختان جنگل را چسبیده به ویت گنک می انگاریم که منتظراست ما برسیم و در تله های ابتکاری شان گرفتار شویم ، و تبلور این تصویر منفی را در عملیات شیمیائی ارتش امریکا در سوزاندن و خشکاندن درخت های ویتنام میبیند ، او میگفت : جنگ همه زیبائی ها را نابود میکند و دعا میکرد که عشق ما از این آتش جان سالم بدر ببرد . بچه من در شرایطی قابل قبول از نظر بهداشتی به دنیا آمد ، دختری توپول ودورگه که در این مورد عدالت خداوندی رعایت شده بود . نمیدانم ، بحای شکر گذار بودن برای سلامت بچه ام ، آوارگی و زایمان مادر های ویتنامی را بخاطر میاوردم و لعنت میفرستادم به آغاز کننده جنک و ادامه دهندگان آن . دانش سیاسی نداشتم اما بادیدن راهپیمائی های معترضین به جنگ ، کم کم به مظلومیت مقاومت مردم کشورم بویژه ویت گنک پی بردم ، چیزی وارونه آن چه که در تبلیغات به ما گفته میشد . داشتم میفهمیدم که زنرال (وان تیو )چگونه آدمیست ؟ امریکا در کشور من چه میخواهد ؟ شرق کدام است و غرب کجا ست !! ازخودم تعجب میکردم که در کشورم هزاران آدم کشته میشدند و من باید از زبان مردم کشوری که دشمن استقلال ماست، اینها را بشنوم ، پی بردم که تبلیغات چگونه میتواند واقعیت هارا وارونه جلوه دهد !! نتیجه بالا رفتن اطلاعات ام موجب شد که در اولین فرصت ممکن برگردم و اگر بتوانم ، جان را وادار کنم ، از ارتش استعفا دهد و باهم برگردیم . که در شرایط جنگی استعفای جان را نپذیرفتند ، و او داوطلب اعزام ششماه دیگر به ویتنام را گزارش داد و یا این مجوز باهم برگشتیم به پلیکو . من مرخصی بدون حقوق گرفتم و خانه ای کوچک اجاره کردیم و به نوعی زندگی پر از اضطراب تن دادیم ، گرچه در هر مرخصیی که جان به خانه میآمد ، خودرا خوشبخت میدیدیم !! از بد حادثه پدرو مادرم که در حاشیه جنگلی روستائی زندگی میکردند ، در وسط در گیری نیروهای دولتی و ویت کنگ گیر افتادند وهردو همراه مردمی دیگر کشته شدند، که حادثه ای معمولی تلقی میشد و ماهم چند روزی مراسم سنتی خودمان را انجام دادیم . باقیمانده ماموریت جان ، به غیر یکبار زخمی شدن ازناحیه پا ، به خوبی گذشت مخصوصا یک ماهی که مرخصی بستری در خانه را داشت ، طعم خوب یک زندگی زناشوئی را چشیدیم و فهمیدیم که چقدر به هم علاقمندیم . ماموریت داوطلبانه دوم پایان یافت ، ما دوراه بیشتر نداشتیم ، یا برگردیم لوس آنجلس و یا تمدید ماموریت !! متاسفانه در اثر پافشاری من ، جان مجبور به تمدید ماموریت شد و یکماه از آن نگذشته بود که در یک در گیری بزرگ در منطقه داکتو ، که نزدیک پایگاه شما (کانتوم) است کشته شد . چیزی که هست من خودم را مقصر میدانم ، یاشاید آن را مسیر سرنوشت خودم تلقی کنم . در هرصورت ، جان ، نه برای اهداف امریکا ، بلکه برای داشتن عشقی عمیق به پیمانی که بسته بودیم ، جان اش را فدا کرد ، تا ورقی به اوراق کتاب گزند دلبستگی افزوده گردد !! برای خاک سپاری و اقدامات قانونی ، نماینده ارتش امریکا ضمن تسلیم تسلیت ، ازمن به عنوان همسر سروان جان مک کارتی دعوت به عمل آمد که به امریکا بروم . مراسم با تشریفات رسمی برگزار شد و من تمام امتیازات خودم را به مامی ، مادر جان بخشیدم و تنها با هدیه ای کم از ارتش امریکا به کشورم برگشته ام !! **** حالا، کشوری مخروبه و مردمانی زخم خورده ، برحای مانده است ، و سهم آن دو ، از عشقی که همه امیدشان بود، خاکستری سرد ، فقر ، و کودکی یتیم !!! و سو !! : خودش را به خداوند بی پناهان سپرده است !!
روایت را به مردم و مقاومت مردم ویتنام تقدیم میکنم و ارزش آن را دارد که مایه فکری اثری ماندگار و انسانی بشود . البته با رعایت کُپی رایت !!
۹۲/۱۰/۰۱