با طلوع شکوفه های بادام ، بنفشه ونرگس : آیات بهاری را به تماشا نشسته ام . آیا مَدَد کند ، هستی من ، همره بهار ؟
با طلوع شکوفه های بادام ، بنفشه ونرگس : آیات بهاری را به تماشا نشسته ام . آیا مَدَد کند ، هستی من ، همره بهار ؟
هارمونی ، برای تد بیر ، برای امید : برای گشود ن راه : به ترنمی همآهنگ ، نواخته شده است : آی ، استادان اقتصاد ، آی ، هنرمندان حضور ، برای مقاومت : هنر هاتان را ، روکنید ، گوشهایتان را بازکنید ، سنگ ها را ، از سر راه ، بردارید ، ما با توحید ، آمده ایم . و با توحید ، میتوانیم بمانیم : چه در اقتصاد ، چه برای مقاومت ! ر
به تماشا سوگند ، و به آغاز کلام ، و به پروازِِ کبوتر از ذهن ، واژه ای ، در قفس است ! حرف هایم، مثل یک تکه چمن روشن بود، من به آنان گفتم : آفتابی لب درگاه شماست، که اگر در بگشائید ، به رفتار شما میتابد . و به آنان گفتم : سنگ ، آرایش کوهستان نیست ، همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ ! در کف دست زمین ، گوهر نا پیدائیست ، که رسولان ، همه از تابش آن ، خیره شدند ! پی گوهر باشید . لحظه هارا ، به چراگاه رسالت ببرید ! و من آنان را ،به صدای قدم پیک ، بشارت دادم ، و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ ، و طنین گُلِ سرخ : پشت پرچین سخن های درشت ! و به آنان گفتم : هرکه در حافظه چوب ، ببیند باغی ، صورت اش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند ! هرکه با مرغ هوا ، دوست شود ، خوابش آرام ترین خواب حهان خواهد بود . آنکه نور از سر انگشت زمان ، برچیند ، میگشاید گره پنجره هارا با آه ! زیر بیدی بودیم : برگی از شاخه بالای سرم چیدم و گفتم : چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این میخواهید؟ میشنیدم ، که به هم میگفتند : سحر میداند ! سر هرکوه ، رسولی دیدند ، ابر انکار ، به دوش آوردند ! باد را نازل کردیم : تا کلاه از سرشان بردارد ! خانه هاشان پر داودی بود : چشمشان را بستیم ! دست شان را نرساندیم ، به سر شاخه هوش جیب شان را پر عادت کردیم . خوابشان را ، به صدای سَفَر آینه ها ، آشفتیم !!